منوی اصلی
موضوعات وبلاگ
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
نویسندگان
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
وصیت نامه شهدا

لوگوی دوستان
امکانات دیگر


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 517
بازدید کل : 198415
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1


جنگ دفاع مقدسcolor1=000000&color2=FF0000&color3=transparent&size=11px&size2=7px&style=inset&width=160&shahr=1&selected=1,1,1,1,1,1">اوقات شرعی
ابر برچسب ها
داستان معراج– قسمت دوازدهم     

 

نماز

نماز که تمام شد مه بزرگي همچون ابر همه جا را فرا گرفت و پيامبر به سجده افتاد و شنيد که پروردگار مي فرمايد: «چون بر تمام انبياي قبل از تو پنجاه نماز واجب کرده بودم، همان پنجاه نماز را بر تو و امتت نيز واجب کردم.»

رسول خدا بي آنکه حرفي بزند، از سجده برخاست.

در راه بازگشت از سفر آسماني، وقتي پيامبر دوباره با موسي (ع) ملاقات کرد، موسي پرسيد:

- در اين سير و سفرت، چه کردي؟

پيامبر در ميان گفت و گوي خويش با موسي (ع) گفت:

- پروردگارم فرمود که بر هر پيامبري پنجاه نماز واجب کردم و همان را بر تو و امتت نيز واجب کردم.


 


 

موسي (ع) گفت:

- اي محمد! امت تو، آخرين امت هستند و ناتوان ترين امتها به حساب مي آيند. پروردگار نيز از برآوردن خواسته ي تو ابايي ندارد. اکنون برگرد و درخواست کن که قدري به امت تو تخفيف بدهد.

رسول خدا چنين کرد و ده نماز از پنجاه نماز کاسته شد.

بار ديگر وقتي پيامبر به موسي رسيد، موسي گفت:

- اين نيز زياد است و امت تو طاقتش را ندارند.

پيامبر (ص)، دوباره از خداوند تقاضاي کاهش نماز را نمود. به همين ترتيب و به درخواست پيامبر از پيشگاه پروردگار، نمازها کاهش يافت تا اينکه تعداد آن به پنج نماز رسيد. در اين هنگام، ندايي غيبي به گوش پيامبر رسيد:

- اي محمد! اکنون که بر پنج نماز صبر کردي، در برابر همين تعداد نماز، ثواب پنجاه نماز را خواهي داشت.

بعد نيز همان نداي غيبي ادامه داد:

- اي محمد! هر کسي از امت تو تصميم بگيرد که براي رسيدن به ثواب، کار نيکي انجام دهد و آن کار را انجام بدهد، ده برابر پاداش براي او مي نويسم و اگر نتوانست تصميمش را عملي سازد، يک ثواب برايش مي نويسم.

هر کس از امت تو تصميم بگيرد تا کار زشتي انجام دهد، اگر انجام بدهد، يک گناه برايش مي نويسم، و اگر منصرف شد و کار زشت را انجام نداد، هيچ گناهي بر او نمي نويسم ...


 



 

اما اين، تمام خير و نيکويي پروردگار نسبت به امت محمد نبود، و خداوند ادامه داد:

- اي محمد! ... هر گاه از امت پيامبران گذشته کسي گناه مي کرد، بايد سالها گريه کند تا توبه اش را بپذيرم. به آدم (ع) نگاه کن که به جهت يک ترک اولي سالها در آفتاب سوزان قرار گرفت و گريه کرد، تا اينکه توبه ي او را پذيرفتم.

اما امت تو، بيست سال يا پنجاه سال يا بيشتر اگر گناه بکند و بتواند پيش از آنکه مرگش فرا برسد، توبه کند، توبه اش را مي پذيرم ...

پيامبر پرسيد:

- خدايا! چه عملي از امت من، نزد تو بهتر و شايسه تر است؟

خداوند پاسخ داد:

- هيچ عملي نزد من، براي امت تو شايسته تر و بهتر از توکل بر من و راضي بودن به آنچه قسمت او کرده ام، نيست.

سپس به پيامبر خطاب شد:

- اي احمد! من تعجب مي کنم از سه بنده ي خودم:

اول، کسي که به نماز مي ايستد و مي داند در پيشگاه خدايش ايستاده و دستهايش را به درگاه او بلند کرده است؛ اما هنوز هم در قلب او غفلت است و به ديگري توجه دارد.

دوم، کسي که غذاي يک روز خودش را دارد، و غصه ي غذاي فردا را مي خورد.

سوم، کسي که نمي داند من از او راضي هستم يا غضبناک، و با اين ناداني خويش در دنيا خوش است و مي خندد ...

بعد از سکوتي کوتاه، به پيامبر خطاب شد:

- اهل دنيا، کساني هستند که خوراک و خشم و خنده و خواب آنها زياد است و از کساني که به آنها بدي کرده اند، عذرخواهي نمي کنند و هر گاه کسي از آنها عذر بخواهد، عذرش را نمي پذيرند. اهل دنيا در هنگام عبادت، کسل و در وقت معصيت، شجاع و شاد هستند ...

اما اهل آخرت، کساني هستند که به مردم سود فراوان مي رسانند و مردم از آنها در راحت و آسايش هستند ... چشمهايش گريان است و دلشان، هميشه به ياد من است ...

بعد از اينکه پروردگار، تعدادي ديگر صفات اهل آخرت را برشمرد، پرسيد:

- اي محمد! آيا بندگان زاهد مرا مي شناسي؟

پيامبر پاسخ داد:

- خدايا! آنها را برايم معرفي کن.


 



 

خداوند به او خطاب کرد:

- بندگان زاهد من، از بس در شب براي نماز بيدار شده و در روز، روزه گرفته اند، زرد و لاغر شده اند و زبان آنها هميشه به ذکر من گوياست.

آنها مرا به ترس از آتش جهنم و يا شوق ورود به بهشت، عبادت نمي کنند؛ بلکه به خاطر خودم، عبادتم را مي کنند و فرمانم را اطاعت مي کنند.

دوباره از پيامبر پرسيده شد:

- آيا مي داني عبادت چيست؟

پيامبر دوست داشت تا باز هم سخن پروردگارش را بشنود:

- خدايا! برايم بگو.

پروردگار فرمود:

- عبادت، داراي ده جزء است و نه جزء آن در طلب روزي حلال است؛ پس اگر غذاي خوردني و آشاميدني کسي پاکيزه گرديد، در حفظ و حمايت من مي باشد.

پيامبر در اين هنگام پرسيد: «خدايا! بزرگترين عبادت، نزد تو چيست؟»

خداوند پاسخ داد: «سکوت و روزه.»

پيامبر پرسيد: «آثار روزه چيست؟»

خطاب آمد: «روزه، موجب پيدا شدن حکمت و دانش براي روزه دار مي شود و انسان را به مقام پروردگار آشنا مي سازد و يقين او را به حضرت حق، استوار مي گرداند.

سپس از پيامبر پرسيده شد: «اي احمد! آيا مي داني به چه علت، تو را بر پيامبران ديگر خودم فضيلت بخشيدم؟»

پيامبر عرض کرد: «پروردگارا! نمي دانم.»

به او خطاب شد: «براي يقيني که در تو ديدم، و حسن خلقي که در تو مشاهده کردم، و بخششي که نسبت به فقيران و تهيدستان در تو وجود داشت. اي محمد! بدان که من، زمين خودم را توسط بندگاني که داراي چنين صفاتي هستند، حفظ مي کنم.»

 

ادامه در قسمت سیزدهم ...

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت یازدهم     

 

مقام علی علیه السلام

بعد از مشاهده ي درخت طوبي و ميوه چيني از آن درخت بهشتي، گردش و سير پيامبر در بهشت ادامه مي يابد.

درختان بهشتي، اگر چه همگي زيبا و شگفت انگيز هستند و هر چند که شادابي و طراوت و ميوه هاي اين درختان، مي تواند سالهاي سال، نگاه را مجذوب تماشاي خودش بنمايد، اما در ميان همين درختان سرسبز و پر طراوت، درختاني برتر و زيباتر ديده مي شدند.

درخت بعدي، درخت سدره المنتهي نام داشت و پيامبر از آن درخت نيز عبور کرد.

سدره المنتهي، چنان عظيم و شگفت انگيز مي نماياند و بر شاخه هاي رنگارنگش، انواع و اقسام ميوه هاي بهشتي وجود داشت ...


 



 

زماني اندک که گذشت، وقتي رسول خدا به پشت سرش نگه کرد، جبرئيل را ديد که ايستاده بود و با او نمي آمد.

پيامبر پرسيد:

- آيا در چنين جايي مرا تنها مي گذاري؟!

جبرئيل گفت:

- تو پيش برو. به خدا سوگند، اکنون به جايي رسيده اي که هيچ آفريده اي از آفريدگان پروردگار به آنجا نرسيده است و بعد از اين هم، نخواهد رسيد.

آنجا، داراي نزديکترين فاصله با پروردگار بود؛ جايي که جبرئيل از نزديک شدن و جلو رفتن بيش از آن، هراس داشت؛ زيرا اگر قدمي بر مي داشت و ذره اي جلوتر مي رفت، بال و پرش مي سوخت و آتش مي گرفت.

در اين هنگام، از سوي خداوند صدايي به گوش پيامبر رسيد:

- محمد!

پيامبر عرض کرد:

- بلي اي پروردگارم!

خداوند فرمود:

- فرشتگان آسماني در چه چيز مشاجره مي کنند؟

پيامبر عرض کرد:

- خدايا! تو پاک و منزهي. من نيز علم و دانشي غير از آنچه خودت به من آموخته اي ندارم.

خداوند، اراده فرمود تا اثري از جلال و قدرتش بر سينه ي رسولش تجلي يابد، و پيامبر سوزشي را در ميان دو کتف خويش احساس کرد.

بعد از آن، رسول خدا ديد که تمام اسرار و علوم براي او مسخر گشته است و هيچ چيز از گذشته و آينده ي جهان و علوم و دانشها بر او پنهان نيست.

بعد از اين واقعه، خداوند پرسش خويش را تکرار کرد:

- اهل آسمانها در چه چيز مشاجره دارند؟

- در درجات و کفارات و حسنات.

خداوند فرمود:

- اي محمد! وقتي نبوت تو پايان يافت و روزي تو به پايان رسيد، چه کسي را براي جانشيني خويش در نظر گرفته اي؟

پيامبر عرض کرد:

- همه ي خلق را آزمايش کرده ام و کسي را مطيع تر از علي براي خود نيافتم.

خداوند فرمود:

- اي محمد! بعد از تو، او (علي) مطيع تر از همه ي خلق، نسبت به فرمان من است.


 



 

پيامبر عرض کرد:

- پروردگارا! تمامي خلق را آزمودم و کسي را نسبت به خودم علاقه مندتر از علي نيافتم.

خداوند، به پذيرش کلام پيامبر خويش، گفت:

- او، نسبت به من هم چنين است. اي محمد! علي را بشارت بده به اينکه آيت هدايت و پيشواي اولياي من و نوري براي فرمانبرانم و کلمه ي باقيه اي است که پرهيزکاران را به پذيرفتن آن دستور داده ام. اي محمد! هر کس او را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر کس او را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است.

سپس، خداوند به تأييد بيشتر علي فرمود:

- من، او را به خصايصي اختصاص داده ام که هيچ کس را به آن خصايص اختصاص نداده ام

پيامبر عرض کرد:

- خدايا! او برادر و وصي، وزير و وارث من است.

خداوند فرمود:

- اين، امري است که اراده ي من بر آن تعلق گرفته و او بايد مبتلا شود. مردم نيز، به وسيله ي او امتحان مي شوند ...

در اين هنگام، ندايي از جانب پروردگار به گوش پيامبر رسيد.اين ندا، آيه اي از قرآن بود: «رسول، به آنچه خداوند بر او نازل کرد، ايمان آورده است.»

پيامبر از قول خودش و امتش، آيه ي بعدي را به خداوند عرض مي کند: «مؤمنان نيز به خدا و فرشتگانش و کتابهاي آسماني و پيامبران خدا ايمان آوردند و گفتند: ما بين هيچ کدام از پيامبران خدا فرق نمي گذاريم. (و همه يکزبان و يکدل در قول و عمل اظهار کردند،) ما فرمان خدا را شنيديم و اطاعت کرديم. پروردگارا! ما را بيامرز که مي دانيم به سوي تو باز خواهيم گشت!»

خداوند فرمود: «خداوند، بر هيچ کس تکليف و وظيفه اي نمي گذارد؛ مگر به قدر توانايي او. (و در روز پاداش) نيکي هر کس به سود او و بديهايش به زيان او خواهد بود.»

پيامبر عرض کرد: «خدايا! ما را به خاطر خطاها و فراموشي هايمان مؤاخذه نکن!»

پروردگار فرمود: «مؤاخذه نمي کنم.»

پيامبر عرض کرد: «خدايا! تکليف سنگين و طاقت فرسايي را که بر مردم روزگار پيشين نهادي، بر ما نگذار!»

پروردگار فرمود: «نه؛ تحميل نمي کنم.»

پيامبر عرض کرد: «پروردگارا! تکليف سنگيني را که از طاقت ما بيرون باشد، بر دوش ما نگذار و گناه ما را عفو کن. خدايا يار و ياور ما تو هستي و به ما نيروي غلبه بر کافران عطا فرما!»

خداوند فرمود: «اينها را که طلبيدي، به تو و امتت دادم.»

پيامبر گفت: «خدايا! تو به امت پيامبران گذشته عمري طولاني عطا کرده بودي؛ به گونه اي که گاهي يک نفر از آنها در ميدان جنگ، قريب به هزار ماه در راه تو جهاد مي کرد؛ اما عمر امت من کوتاه است و از اينگونه عبادات محروم هستند.»

از سوي خداوند به او خطاب شد: «اي محمد! من يک شب را براي امت تو قرار دادن که عبادت در آن يک شب، از هزار ماه جهاد و عبادت بهتر است و آن شب، شب قدر است؛ شب قدر از هزار ماه، بالاتر است.»

در آن لحظات، پيامبر اسلام داراي چه مرتبه و فضيلتي بود که خداوند باران رحمت و بخشايش خويش را اينگونه بر او فرو مي ريخت؟!

بي گمان، هيچ مهماني در درگاه پروردگار، گرامي تر از رسول خدا در وقتي که تقاضاهاي خويش را مطرح مي کرد، نبود

سپس پيامبر (ص) عرض کرد: «پروردگارا! تو به انبياي خويش فضايلي کرامت کرده اي؛ به من نيز، عطيه اي کرامت نما!»

خداوند فرمود: «به تو نيز بسياري چيزها داده ام که در ميان آنها کلماتي وجود دارد. اين کلمات، عطيه اي است که در زير عرشم نوشته شده است:

لا حَولَ وَ لا قُوهَ اِلّا بِالله؛

و ...

در آن لحظه، فرشتگان نيز کلامي به پيامبر آموختند تا در هر صبح و شب، آن را تکرار نمايد: «خدايا! اگر ظلم مي کنم، دلگرم به عفو توأم و اگر گناه مي کنم، پناهنده به مغفرت تو هستم. خدايا! ذلت من، از دلگرمي به عفو توست، و فقرم پناهنده ي به غناي توست ...»

سپس، صداي آشنايي به گوش پيامبر رسيد؛ صداي اذان.

فرشته اي که تا قبل از آن کسي او را در آسمان نديده بود، اذان مي گفت.

بعد از تمام شدن اذان، در همان آسمان، رسول خدا بر فرشتگان امامت کرده و نماز جماعت برگزار شد.

اين دومين نماز جماعتي بود، که در سفر معراج به امامت پيامبر به جا آورده شد

 

 

ادامه در قسمت دوازدهم ...

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت دهم     

 

 
شناخت اهل بیت

 يکي ديگر از مکانهاي شگفت انگيز آسماني، بيت المعمور بود.

بيت المعمور کجاست؟

بيت المعمور، خانه اي است در آسمان و در مقابل کعبه که فرشتگان، آن را با عبادت خويش معمور و آباد مي کنند. هر روز هفتاد هزار فرشته وارد اين خانه مي شوند و هرگز از آن بيرون نمي آيند.

پيامبر به اتفاق جبرئيل وارد اين مکان شده و دو رکعت نماز خواند.

وقتي پيامبر از بيت المعمور بيرون آمد، دو نهر را در مقابل خويش ديد، هر کدام از نهرها نام جداگانه اي داشتند:

نهر کوثر و نهر رحمت.

پيامبر از نهر کوثر آب آشاميد و در نهر رحمت، خويشتن را شست و شو داد و سپس به بهشت وارد شد.

 

در ابتداي ورود به بهشت، پيامبر خانه هاي خودش و اهل بيتش را مي ديد و خاک بهشت، عطرش را که از مشک معطرتر بود، به مشام رسول خدا رساند ...

بعد، درخت طوبي نظر پيامبر را به خودش جلب کرد؛ درختي که شاخه هاي نرم و نازکش با برگهايي سپيد و معطر، در تمام بهشت منتشر گشته بود و خانه اي در بهشت نبود، مگر اينکه شاخه اي از درخت طوبي در آن آويخته بود.

چشم پيامبر به تماشاي ديگر مناظر دل انگيز بهشت مشغول شد:

اين بهشت، با هواي پاک و لطيف و ملايمش؛ و نوري که در پرتو درخشش آن، همه ي چيزها، درخشان، ديدني و شفاف و چشمگير به نظر مي آيد؛

چمنزاري يکدست، که همچون فرشي بافته شده از مخمل سبز و نرم، زير پاي انسان گسترده شده است؛

گلهايي که رنگارنگ و بي نهايت زيبا هستند و چشم نوازترين گلهاي دنيايي، در برابرشان از خار، پست تر مي نماياند؛

تنوع گياهان، چشمه ساران، آبگيرها، کوهها و تپه ها و فراواني نعمت ها از خوردني و آشاميدني و ...

عطر در هم آميخته ي گلهايي که با نوازش هر نسيم، جان بخش تر و گوناگون با چند لحظه ي قبل خودشان، به مشام آدمي مي ريزند؛

آبشارهايي که به سان پرده اي از حرير، پيشاني هر کوهي را شسته و فرو مي ريزند؛

هياهو و قیل و قال پرنده هاي بهشتي که با صدها قلم هنرمندانه، هر يک به رنگي خيره کننده و تماشايي، درآمده اند و با آواز دلنوازشان، نغمه هايي از بهترين و زيباترين آوازها را سر داده اند و ...

در اين بهشت، اگر خوش فکرترين آدمها  و با سليقه ترين هنرمندان هم جمع شوند، از وصف يک زيبايي آن نيز عاجز هستند، و بهشت، هزاران هزار زيبايي دارد.

درخت طوبي از زيباترين و شگفت ترين پديده هاي بهشت است.

حيف است که پيامبر (ص) به بهشت قدم بگذارد و از آن، بي خوشه چيني عبور کند.

او، خاتم پيامبران است؛ کسي است که سلسله ي وحي  رسالت با او کامل شده و خاتمه مي يابد؛

او، داراي بهترين اخلاق و حسن خلق است؛

او، رحمت بر عالميان است؛ و بايد که از رحمت الهي بهره مند شود و آن را براي انسانهايي که در زمين هستند، به سوغات ببرد.

سوغات!

سوغات بهشتي پيامبر چيست؟ ...

جبرئيل، رسول خدا را نزديک درخت طوبي برد.

 

شاخه اي از درخت که ميوه ي فراوان بر خود داشت، سر خم کرد و در برابر نگاه پيامبر ايستاد.

جبرئيل، ميوه اي چيد و آن را به پيامبر داد.

پيامبر، آن را به دهان گذاشت و ذره ذره، طعمش را مکيد.

حيف است؛ حيف که انسان پس از خوردن چنين ميوه اي، چيز ديگري بخورد و مزه اش را از بين ببرد.

طعم و بوي ميوه ي بهشتي به گونه اي بود که چنين احساس و انديشه اي را به رسول خدا منتقل ساخت.

بعد از پايان اين سفر، ميوه ي بهشتي در بدن رسول خدا به نطفه اي تبديل شد و از همان نطفه بود که فاطمه (س) پديد آمد؛ فاطمه، نشانه اي از موهبت بهشتي پروردگار در زمين.

معراج را پاياني است؛ اين سفر آسماني نيز، به انتها خواهد رسيد. اما ياد و خاطره ي بهشت، هيچ گاه از ذهن و انديشه ي پيامبر زوده نخواهد شد.

بي گمان، او بارها و بارها ياد و خاطره ي اين شب را در فکر و انديشه اش زنده مي سازد. مخصوصاً وقتي ياد بهشت برايش زنده مي شود ...، بايد به نشانه اي از بهشت که در زمين وجود دارد، روي آورد و بوي بهشت را از او به مشام جان بکشد.

اصحاب و ياران رسول خدا، شاهد بودند که پيامبر هر گاه فاطمه (س) را مي ديد، او را مي بوسيد و مي بوييد.

بي گمان در دل و چشم پيامبر (ص)، هيچ کس محبوبتر و عزيزتر از فاطمه نبود.

چرا؟

آيا پيامبر تنها و تنها به خاطر اينکه فاطمه (س) دخترش بود، آن همه دلبستگي به او داشت؟

آيا پيامبر فقط به خاطر پاکدامني و خداجويي فاطمه (س) شيفته ي او گشته بود؟

نه؛ پيامبر، دختران ديگري هم داشت که آنها نيز پاکدامن و خداجو بودند؛ ولي هيچ کدام به اندازه هاي فاطمه (س) در چشم او محبوب نبودند.

پس چرا رسول خدا آن همه به فاطمه (س) علاقه نشان مي داد؟

فاطمه (س)، تنها انساني بود که بر خاک مي زيست، اما از بهشت بود.


وقتي به پيامبر اعتراض مي کردند که چرا با فاطمه (س) چنين رفتاري دارد، پاسخ مي داد:

- هر گاه مشتاق بوي بهشت مي شوم، فاطمه را مي بويم و مي بوسم.

و براي فاطمه، بايد گوهري برابر پيدا مي شد که شده بود. پيامبر، در معراج خويش، آن گوهر را شناخت.

در همان شب اسرار آميز و در ميان آسمانها، ناگاه صدايي شنيده شد، که آشناي گوش پيامبر بود؛ صدايي شبيه به لحن پسرعمويش علي (ع)!

کيست او؟!

علي؟!

نه؛ علي نبود که سخن مي گفت؛ پروردگار بود؛ اما با لحن علي با پيامبرش گفت و گو مي کرد. خدا نيز علي را دوست مي داشت و مي دانست که پيامبرش چه علاقه اي به علي (ع) دارد و در اين شب که عزيزترين ميهمان را به سوي خويش فراخوانده بود، اراده کرده بود تا به لحن علي (ع)، با پيامبر حرف بزند:

- پروردگار تو، من مي باشم و تو نيز بنده شايسته ي من هستي.

پس مرا عبادت کن و توکل بر من بنما؛ زيرا تو همچون نور من در ميان بندگانم مي باشي و حجت من بر تمام آفردگانم هستي.

اي محمد! هر کس از تو پيروي کند، وارد بهشت من مي شود و کسي که با تو مخالفت ورزد، گرفتار آتش غضب من خواهد شد.

اي محمد! بعد از تو، دوازده نفر از اوصياي تو را قرار دادم که اول آنها علي بن ابيطالب و آخر آنها مهدي است، که تمام آنها از نسل علي مي باشند.

سپس خداوند پرسيد:

- آيا مي خواهي اسامي آنها را زيارت کني؟

محمد (ص)، جواب داد:

- آري.

و بي گمان، هيچ نوشته اي در آن شب پر ماجرا و سفر مقدسش، بيشتر از ديدن آن اسامي، او را خوشحال نمي کرد.

 

 

از سوي پروردگار ندا آمد:

- به ساق عرشم نگاه کن.

و پيامبر (ص) نگاه کرد: اسامي علي (ع) و فرزندان او، بر عرش الهي ثبت و ضبط شده بود.

خداوند فرمود:

به عزت و جلالم سوگند که توسط صاحبان اين اسامي که اوصياي تو مي باشند، دين خود را در عالم ظاهر مي کنم و نام خود را به واسطه ي آنها در عالم، بلند و پر آوازه مي سازم، و زمين را توسط آخرين آنها از دشمنانم پاک مي گردانم و او (مهدي) را مسلط بر مشرق و مغرب زمين مي گردانم.

 

ادامه در قسمت یازدهم ..

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت نهم     

 

پاسخ به سوالات فرشتگان

فرمان و اراده ي پروردگار چنين بود، تا عظمت و مقام والاي مهماني که قدم به آسمانها مي گذاشت، بر اهل آسمان و مقربان درگاه الهي بيش از پيش نمودار گردد.

خداوند به فرشتگان آسماني فرمود:

- اي ملائکه! چهار سؤال از شما پرسيده ام که چهار هزار سال است معطل مانده ايد و نتوانسته ايد پاسخ آنها را بيابيد. اما امشب، حبيب من، محمدبن عبدالله مهمان شما گشته است. از او بپرسيد تا ياد بگيريد.

فرشتگان الهي دانستند که عزيزترين و محبوب ترين انسانها در نزد خداوند، نزد آنها آمده است و براي همين، عزيزترين و مقرب ترين فرشتگان خداوند را برگزيدند تا هر کدام از آنها، يک سؤال از محمد (ص) بپرسد. اين چهار فرشته ي برگزيده، جبرئيل، ميکائيل، اسرافيل و عزرائيل بودند.

اولين پرسش، توسط اسرافيل مطرح گرديد:

- اگر انسان گناهي انجام دهد، چه عملي به جا آورد تا خداوند، گناهش را بيامرزد؟

پيامبر خدا جواب داد:

- سه چيز موجب آمرزش گناهان است:

اول، وضو گرفتن در هواي سرد و با آب سرد، به شرط اينکه انسان، وضو را با شادابي و رضايت بگيرد.

دوم، شرکت در جماعت مسلمانان، که بهترين جماعت مسلمانان، جماعتي است که براي نماز تشکيل شود.

سوم، انسان گناهکار بايد عاشق و علاقه مند به نماز باشد؛ به گونه اي که پس از انجام هر نماز، انتظار و شوق به جا آوردن نمازي ديگر را داشته باشد.

 

 

سپس، ميکائيل پيش آمد و پرسش دوم را مطرح کرد:

- انسان، چگونه مي تواند به مقام ارجمند و والا دست يابد؟

پيامبر در پاسخ به پرسش ميکائيل گفت:

- به دست آوردن مقام ارجمند و والا نزد انسان، در انجام سه کار قرار دارد:

اول، غذا دادن به مؤمنان و اطعام آنها.

دوم، سلام بر مؤمنان و پاسخ مناسب دادن به سلام آنها.

سوم، موفق شدن به انجام نماز شب.

سومين فرشته ي مقرب الهي که پرسش خود را مطرح کرد، جبرئيل بود:

- اي رسول خدا! راه دستيابي به نجات از خطرهاي دنيا و آخرت در چيست؟

پيامبر در پاسخ جبرئيل گفت:

- مردم در سه چيز مي توانند از خطر دنيا و آخرت، رهايي يافته و رستگار شوند:

اول، بايد به طور آشکار و پنهان، از خداوند بترسند و مخالفت با او نکنند.

دوم، در همه حال (فقر و غنا) قناعت پيشه کنند.

سوم، در هر کار و هر زمان از عمر خويش، عدالت داشته باشند.

آخرين فرشته اي که پرسش خويش را فاش مي ساخت، عزرائيل بود:

- اي رسول خدا! چه چيز باعث هلاکت انسان و سقوط او در جهنم است؟




پيامبر به عزرائيل پاسخ داد:

آنچه موجب هلاکت انسان و گرفتار شدن او در آتش دوزخ است، سه چيز است:

اول، بُخل؛ اگر صفت بخل در کسي باشد و او پيرو اين صفت زشت باشد و از آن متابعت کند.

دوم، هواي نفس؛ چنانچه انسان از هواي نفس خودش پيروي کند.

سوم، عُجب؛ اگر کسي خودبين و خودپسند باشد و کارهاي خوبي که انجام مي دهد، در نظرش جلوه کند و او را دچار غرور سازد.

ادامه در قسمت دهم ...

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت هشتم     

 

نظر به گذشتگان:

در اين سفر آسماني، مناظري مختلف و گوناگون در مقابل نگاه پيامبر ظاهر مي شد؛ مناظري که رسول خدا را به هراس و اندوه دچار مي ساخت و مناظر ديگري که سرور و شادماني را در قلب او پديدار مي کرد.

يکي از مناظري که باعث ناراحتي و اندوه رسول خدا گرديد، برخورد او با گروهي از مردم بود که به طرز دردناکي شکنجه مي ديدند: جمعيتي که لبهايشان را با قيچي هاي آتشين مي بريدند؛ اما بلافاصله گوشت و پوست سالم به جاي آن مي روييد و دوباره، کار قيچي کردن و روييدن گوشت و پوست، تکرار مي شد.

 

 

 
 

رسول خدا از جبرئيل پرسيد:

- اينها را چرا شکنجه مي کنند؟

جبرئيل گفت:

- اين مردم، خطيب و سخنگوياني هستند که به مردم حرفي مي زنند و خودشان عمل نمي کنند.

اين نوع مجازات و شکنجه، تمثيلي برزخي از نتايج اعمال انسانها در تمام زمانها بود و عذاب آماده شده براي خطاکاران از امت مسلمان را مجسم مي ساخت.

رسول خدا که بيش از هر انسان ديگري، بر امت خويش دلسوزي داشت، وقتي اين نوع عذابها را که در انتظار گناهکاران امتش بود، مشاهده مي کرد، اندوه و غصه اش چند برابر افزوده مي شد.

در سفر معراج، رسول خدا صحنه هايي زيبا و دوست داشتني هم ديده است.

در جايي از آسمان، ناگهان بويي خوش به مشام پيامبر رسيد که روح افزا و دلنشين بود. او پرسيد:

- اين بوي خوش، از کيست؟

جبرئيل گفت:

- بوي آرايشگر خانواده ي فرعون است.

آرايشگر خانواده ي فرعون، زني از نسل خدا پرستان.

 

 

رسول خدا او را به ياد آورد و داستان فداکاري و حقگويي آن زن آرايشگر، از برابر نگاه ذهنش گذشت:

آن روز، آرايشگر در کاخ فرعون بود و مشغول شانه زدن به گيسوان دختر فرعون، که ناگهان لرزشي در اندام خويش احساس کرد و دستش لرزيد. انگشتان هنرمندش که لا به لاي موي بلند دختر فرعون پيچ و تاب مي خورد و هر تار اضافه اي را به دم قيچي و تيغ مي سپرد، بي حس شد و قيچي از دستش به زمين افتاد:

- بسم الله

اين کلام آرايشگر بود که به هنگام برداشتن قيچي از زمين، بر زبان آورد.

دختر فرعون با شنيدن کلام آرايشگر، فکر تلخ و گزنده اي از ذهنش گذشت. اما بلافاصله براي اينکه آن فکر را از سرش بيرون کند، به آرامي در گوش آرايشگر گفت:

- آيا مقصود تو، پدر من بود؟

آرايشگر گفت:

- مقصودم، پروردگار خودم بود؛ او که پروردگار تو و پدرت نيز مي باشد.

دختر فرعون صدايش را بلندتر کرد و با تهديد در کلام گفت:

- آيا تو غير از پدر من، پروردگار جداگانه اي داري؟

آرايشگر با خونسردي و اطمينان در کار خويش گفت:

- آري؛ پروردگارم کسي است که پدر تو را هم آفريده است.

دختر فرعون که از شدت خشم رنگ باخته بود، با صدايي بريده و لرزه دار، گفت:

- به پدرم مي گويم.

آرايشگر با قاطعيت جواب داد:

- بگو.

دختر فرعون که بيش از آن نمي توانست حتي يک دم هم آرام بگيرد، پيش پدر رفت و ماجرا را تعريف کرد.

فرعون، زن آرايشگر را به حضور طلبيد و در حالي که با خشم و غيظ به او نگاه مي کرد، گفت:

- بگو ببينم آيا تو غير از من، خدايي داري؟

آرايشگر با همان آرامش که به دختر جواب داده بود، با پدر هم صحبت کرد:

- پروردگار من و تو، خدايي است که در آسمانهاست.

جاي بحث و گفت و گوي بيش از اين وجود نداشت. فرعون، با همين محاکمه ي کوتاه مي دانست که چه مجازاتي را بايد بر زن آرايشگر تحميل کند. يکي از جديدترين روشهاي شکنجه که مأموران او اختراع کرده بودند، در مورد آن زن، بايد اجرا مي شد.

شکنجه گران فرعون، هميشه دست به کار بودند تا جديدترين و مخوف ترين ابزار و روش شکنجه را ابداع کنند.

چرا؟

مردمي که بايد خداي خويش را انکار کنند و بنده اي همچون خود را به خدايي پرستش نمايند، حتماً هم بايد ترس و هراسي عظيم داشته باشند. ترس و هراس از مرگ؛ مرگي که همراه با درد و سختي باشد، بدترين مرگهاست.

اين مردم، تاکنون به اطاعت از فرعون پا بر جا بوده اند و بايد که فرمانبرداري آنها ادامه مي يافت.

فرعون با همين انديشه، دستور داد تا آخرين ابزار شکنجه را حاضر کنند.

شکنجه گران، مجسمه اي به شکل گاو ساخته بودند که از جنس مس بود. بر تنه ي اين مجسمه دريچه اي قرار داده بودند که يک آدم مي توانست از آن عبور کرده و داخل شکم گاو مسين بشود.

وقتي مجرم بيچاره اي را از راه همين دريچه به شکم گاو وارد مي کردند، دريچه را مي بستند و بعد هم، چندين اجاق هيزمي زير شکم گاو قرار مي دادند و هيزمها را آتش مي زدند.

با گذشت چند دقيقه، فلز مس که حرارت به خود مي گرفت و به شدت داغ مي شد، آرام آرام بدن محکوم را مي سوزاند و او را زجرکش مي کرد.

اين آخرين ابزار مرگ را در مقابل فرعون قرار دادند و سپس سه آتشدان نقره اي رنگ، زير آن گذاشتند. بعد نوبت به خدمتگزاري رسيد که با يک سيني بزرگ از هيزم خرد شده، آمد و سه آتشدان را پر از هيزم خشک کرد.

فرعون که در تمام اين مدت به قدم زدن مشغول بود و گهگاه نيز با حرص و خشم، چنگ در موي صورتش مي دوانيد، نگاه به آرايشگر انداخت و گفت:

- اي بدبخت! آيا دلت به حال بچه هاي خودت نمي سوزد؟

زن با شجاعتي همچون مردان مجاهد، پاسخ داد:

- فقط در برابر پروردگارم، هراس و بيم دارم و بچه هايم را نيز به پروردگار يکتا مي سپرم.

فرعون که فکر مي کرد نقطه ضعف زن آرايشگر، بچه هاي او هستند و از سوي ديگر مي پنداشت که زن با مشاهده ي گاو مسين و سرنوشت رعب آوري که در انتظار اوست، تغيير عقيده خواهد داد، وقتي پاسخ دندان شکن او را شنيد، صدايي نعره گونه از خودش بيرون داد:

- بچه هايش را بياوريد.

يکي از خدمتگزاران با عجله جواب داد:

- اطاعت مي شود قربان!

فرعون با همان خشم فرياد کشيد:

- خيلي زود؛ عجله کنيد.

وقتي بچه هاي آرايشگر را حاضر ساختند، فرعون دستور داد تا ابتدا بچه ها و سپس خود آن زن را در داخل شکم گاو قرار دهند.

زن آرايشگر با شنيدن فرمان فرعون گفت:

- حاجتي به تو دارم.

فرعون پرسيد:

- حاجتت چيست؟

زن گفت:

- وقتي کار سوزاندن ما تمام شد، دستور بده تا استخوانهاي ما را دفن کنند.

فرعون گفت:

- اين کار را مي کنم؛ زيرا تو به گردن ما حق داري.

وقتي نوبت به طفل شيرخواره ي آن زن رسيد، مادر فريادي کشيد و ناله زد.

طفل نوزاد که قدرت سخن گفتن نداشت، به اذن پروردگار زبان گشود و گفت:

- مادر! دل قوي دار که تو بر حق هستي.

زندگي توحيدي آن خانواده، با سرعت يک پلک بر هم نهادن، از انديشه پيامبر گذشت. هر چند که آرايشگر و فرزندانش با آغوش باز، مجازات سختي را پذيرفتند؛ اما اکنون جايگاه شايسته و مقامي سزاوار، نزد پروردگار يافته بودند.

از سوي ديگر، با اين سفر عجيب و بي سابقه ي پيامبر خدا، در آسمانها نيز غوغايي بر پا شده بود.

 

ادامه در قسمت نهم ...

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت هفتم     

 

دیدار با پیامبران

 زمان صعود به آسمان دوم فرا رسيد.

پيامبر (ص) در آسمان دوم، به دو مرد برخورد کرد که قيافه اي شبيه همديگر داشتند.

جبرئيل به رسول خدا گفت:

- اينها يحيي (ع) و عيسي (ع) هستند.

عيسي، او که خداوند بزرگ اراده کرد تا در اين جهان خاکي نميرد و زنده به نزد خويش فراخواندش و درباره اش گفت: «درود بر او؛ روزي که از مريم زاده شد و روزي که روح او به نزد پروردگار رود و روزي که ديگر بار زنده از خاک برخيزد.»

آن ديگري؛ يحيي، عطيه اي که پروردگار به زکرّياي پيامبر عرضه داشت.

 

 

زکرّيا، نود سال عمر کرده بود و هنوز هم آرزوي فرزند داشت. اما اراده ي خدا بر اين بود که او فرزندي نداشته باشد.

مريم که مادر عيسي (ع) بود و توسط زکرّيا مراقبت و پرستاري مي شد، بي آنکه ازدواج کند، صاحب نوزادي –عيسي (ع)- شد و همين اعجاز وقتي به چشم زکرّيا خورد، حسرت او را در داشتن يک فرزند، ده چندان کرد و از دلش گذشت که خداوند را بخواند و از او بخواهد تا فرزندي به او و همسرش عطا کند.

و پروردگار مهربان به زکرّيا مژده داد: «بشارت به تو مي دهيم به پسري که نامش يحيي است ....».

رسول خدا به آنها سلام کرد.

يحيي و عيسي نيز، بر پيامبر سلام کردند و برايش مغفرت طلب نمودند.

رسول خدا هم براي آنها مغفرت طلبيد و از آنها گذشت.

در آسمان سوم، پيامبر به مردي برخورد کرد که چهره اش فوق العاده زيبا و جذاب بود. چهره ي او در ميان چهره ي افراد ديگري که پيامبر ديده بود، حالت ماه شب چهارده را با ستارگاني آسماني داشت.

پيامبر از جبرئيل پرسيد:

- او کيست؟

جبرئيل گفت:

- برادرت، يوسف (ع) است.

باز هم ميان پيامبر (ص) و يوسف (ع)، سلام و طلب استغفار بر يکديگر انجام گرفت.

سپس فرشتگاني که در حال عبادت پروردگار بودند، برابر نگاه پيامبر ظاهر شدند. اين فرشتگان، هر کدام با صداهاي مختلف، خداوند را تسبيح مي کردند.

رسول خدا در آسمان دوم نيز، به دسته اي از فرشتگان برخورده بود که همچون اين گروه به ستايش آفريدگار مشغول بودند و هر دو گروه از اين فرشتگان، محمد و امت او را به خير و رستگاري بشارت داده بودند.

در آسمان چهارم، رسول خدا با ادريس (ع) ملاقات کرد.

ادريس (ع)؛ او که فرمان خداوند را براي فرمانرواي ظالم سرزمينش برد و وعده ي ذلّت و هلاکت را به او رسانيد. اما فرمانرواي ظالم تصميم به قتل او گرفت و خداوند براي حفظ جان پيامبرش، فرمان داد تا او شهر را ترک کرده و به غاري در بيابان پناه ببرد.

بيست سال گذشت و ادريس دور از ديگران و بيرون از شهر به عبادت و راز و نياز با پروردگار مشغول بود. در اين زمان، فرمانرواي ظالم هلاک گرديده و خشکسالي بر شهر دامن انداخته بود.

پس از اين مدت طولاني، خداوند به ادريس فرمان داد: «حالا به شهر خويش بازگرد و از ما طلب باران کن؛ زيرا مردم شهر دست نياز به سوي ما گشوده اند ...»

ادريس با دريافت اين فرمان، از غار بيرون آمد و به شهر خويش بازگشت، و بارانِ رحمت الهي بر آن مردم و زمين خشکيده ي آنان فرو باريد.

رسول خدا و ادريس بر هم سلام کرده و براي يکديگر مغفرت طلبيدند.

در اين آسمان نيز، انبوه فرشتگان همچون ديگراني که پيامبر قبلاً ديده بود، به عبادت خداوند مشغول بودند.

 

 

در آسمان پنجم، پيرمردي سالخورده که چشماني درشت و نافذ داشت، به استقبال پيامبر آمد. در اطراف پيرمرد، عده ي زيادي از پيروانش ايستاده بودند؛ به گونه اي که پيامبر از کثرت آنها خوشش آمد و از جبرئيل پرسيد:

- اين پيرمرد کيست؟

جبرئيل گفت:

- او پيامبري است که امتش دوستش داشتند. او، هارون پسر عمران است.

وقتي موسي (ع) از خداوند درخواست کرد تا برادرش –هارون- را وصي و جانشين و پشتيبان او قرار دهد، خداوند دعاي موسي را اجابت کرد و هارون را وزير و پشتيبان او قرار داد.

آنچه ميان رسول خدا (ص) و پيامبران تا آن زمان گذشته بود، ميان رسول خدا و هارون نيز گذشت.

و باز هم فرشتگان بي شماري که در اين آسمان به خشوع و عبادت پروردگار مشغول بودند، از برابر نگاه پيامبر (ص) گذشتند.

در آسمان ششم، مردي بلند قامت و گندمگون به استقبال پيامبر آمد. او با صدايي آرام مي گفت:

- بني اسرائيل گمان کردند که من عزيزترين و محترم ترين انسان نزد پروردگار هستم؛ اما اين مرد- اشاره به پيامبر (ص)- نزد خداوند از من گرامي تر است.

رسول خدا از جبرئيل پرسيد:

- او کيست؟

جبرئيل جواب داد:

- او، برادرت موسي بن عمران است.

باز هم سلام و طلب استغفار ميان پيامبر و موسي (ع) انجام گرفت و بعد از آن، دوباره گروه کثيري از فرشتگان الهي ديده شدند که در حال عبادت و خشوع براي پروردگار بودند.

در همين آسمان، مردي بر کرسي نشسته بود و موي سر و ريش او جوگندمي مي نمود.

 

 

پيامبر با ديدن او از جبرئيل پرسيد:

- او کيست؟

جبرئيل پاسخ داد:

- او، پدر تو ابراهيم (ع) است.

ابراهيم؛ او که دوست خدا لقب گرفت و تبردار تاريخ بود و بت شکني کرد و مرد بزرگ توحيدي گشت او که در راه وفاداري به پروردگار و اطاعت از امر او، فرزند نوجوان خويش را به قربانگاه برد و کارد تيز بر گلويش نهاد.

او که به تعمير و بازسازي خانه ي کعبه مأمور شد و جايگاه و مقامي ويژه در مسجدالحرام يافت.

پيامبر خدا در اين هنگام، آيه اي از قرآن را تلاوت کرد: «نزديکترين مردم به ابراهيم، کساني هستند که از او پيروي کنند، و اين پيامبر و امت او که اهل ايمان هستند و خداوند، دوستدار مؤمنان است.»

محمد (ص) و ابراهيم (ع) بر همديگر سلام کردند و بعد از تهنيت گويي به هم؛ براي يکديگر طلب استغفار کردند.

در اين آسمان نيز، انبوهي از فرشتگان الهي به عبادت مشغول بودند که با ديدار رسول خدا، او و امتش را به خير و سعادت، بشارت دادند.

 

ادامه در قسمت هشتم ...

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت چهارم     

 

گذری به جهنم  

 پيامبر خدا در شب معراج، فقط يک نگاه بر شعله هاي سرکش و سوزان جهنم انداخته بود، اما آگاهي او از دوزخ و جايگاه دوزخيان، به گونه اي است که همه ي اسرار آن جايگاه بد را براي ياران خودش فاش مي کند.

آيات قرآن و آنچه از سوي پروردگار در مورد جهنم بر قلب رسول خدا وارد مي شود، چنين است:

حرارت آتش جهنم، در مقايسه ي با حرارت آتش دنيا، چندين برابر بيشتر و شديدتر است.

هنگامي که آيه ي: «در روز قيامت، جهنم حاضر مي شود و در آن روز، انسان متوجه مي شود که چه کارهايي را بايد در دنيا انجام مي داد. اما معلوم نيست که اين توجه، به حال او فايده اي داشته باشد.» بر رسول خدا نازل شد، چهره ي پيامبر تغيير کرد و آثار غم و اندوه در صورتش مشاهده گرديد.

ياران با اينکه اين علايم را در سيماي پيامبر مي ديدند، جرأت پرسيدن نداشتند. سرانجام، علي (ع) وارد مسجد گرديد و چون چهره ي غمگين پيامبر (ص) را مشاهده کرد، گفت: «پدر و مادرم فداي شما باد! چه اتفاقي افتاده است که اينگونه غمگين هستيد؟»

پيامبر جواب داد: «جبرئيل آمد و اين آيه را براي من آورد و غمگينم ساخت ...»

 

 

بعضي از ياران پرسيدند:

- اي رسول خدا! چگونه جهنم را در روز قيامت، حاضر مي کنند؟

پيامبر جواب داد:

- جبرئيل به من خبر داد که وقتي تمام مردم را در صحراي محشر حاضر مي کنند، خداوند امر مي فرمايد تا جهنم را نيز حاضر کنند.

با حضور جهنم در صحراي محشر، صداها و غرشهاي وحشتناکي از جهنم به گوش مي رسد که اگر خداوند اراده بر حفظ جان مردم نکند، هيچ کس از ترس آن صداها و غرشها، زنده نمي ماند.

در همين هنگام، ناگهان شعله اي از آتش جهنم زبانه مي زند که تمام مردم، حتي پيامبران و اوصياي آنها و مردم صالح نيز صدايشان از ترس بلند مي شود و مي گويند: «خدايا! به فرياد ما برس!»

رسول خدا پس از لحظه اي سکوت، به سخن ادامه مي دهد:

- جبرئيل به من خبر داد که در آن هنگام، من فرياد مي زنم: «خدايا! به فرياد امت من برس!»

خداوند در آيه هايي ديگر که بر پيامبرش نازل مي کند، اطلاعات ديگري در مورد جهنم به آنها مي دهد: «جهنم داراي هفت طبقه و هفت در است که از هر در جهنم، گروهي از مردم وارد آن خواهند شد.»

هفت طبقه ي جهنم عبارتند از:

جَحيم؛ که ساکنان در آن، از فشار آتش، زير و رو مي شوند؛ مثلِ قطعه هاي گوشتي که در ديگ جوشان ريخته شده اند و بر اثر جوشش آب، بالا و پايين مي روند.

لظي؛ خداوند در وصف اين طبقه از جهنم مي گويد: «شخص گناهکار، حاضر است اولاد و همسر و خانواده و خويشاوندان خويش و هر چه را که مالک آن است، بدهد تا نجات پيدا کند؛ اما وارد لظي خواهد شد که طبقه ي دوم جهنم است و در اين طبقه از جهنم، شدت حرارت به گونه اي است که گوشت بدن را از استخوان جدا مي کند.»

سَقَر؛ طبقه ي بعدي جهنم و منزل متکبران است.

حُطَمَه؛ مردمي که ديگران را آزار رسانيده و ادّيت مي کنند، و کساني که به جمع آوري مال و ثروت دنيا مشغول هستند، در حُطَمَه سقوط مي کنند.

خداوند، از پيامبر (ص) مي پرسد: «... آيا مي داني حُطَمَه چه جايگاه سختي است؟»

 



و خودش پاسخ مي دهد: «حُطَمَه، آتشي است که خداوند به غضب خويش آن را بر افروخته ساخته است و شدّت حرارتش بر دل بندگان اثر مي کند.»

هاويه؛ طبقه بعدي جهنم است و حرارت آن به قدري است که پوست بدن اهلش در هم کشيده مي شود.

خداوند، هاويه را اينگونه توصيف کرده است: «هر گاه پوست بدن اهل هاويه در هم کشيده شده و سخت گردد تا عذاب آتش بر آن اثر نکند، ما آن پوست را تبديل به پوست نويي مي کنيم که تازه باشد و عذاب در آن اثر کند ...»

سَعير؛ طبقه ي بعدي جهنم است و خداوند در وصف آن مي گويد: «ما براي کفّار در سعير، زنجير و قفل هايي آماده ساخته ايم. در سعير، خيمه هايي از آتش براي ساکنان آن برپا شده است و ...»

فَلَق؛ که هفتمين طبقه ي جهنم است و خداوند به پيامبرش دستور مي دهد: «بگو اي رسول خدا! من پناه مي برم به پروردگار خودم از فلق!»

- غذاي اهل جهنم چيست؟

اهل جهنم، هيچ غذايي ندارند غير از غسلين.

غسلين چيست؟

غسلين، چرک و خوني است که از بدن اهل جهنم مي ريزد.

جبرئيل به رسول خدا در مورد غذاي اهل جهنم خبر مي دهد:

- اي رسول خدا! اگر ذره اي از غذاي اهل جهنم را در دنيا بريزند، تمام اهل دنيا از بوي تعفن آن جان مي دهند.

آشاميدني اهل جهنم چيست؟

اهل جهنم، از شدت آتش، اظهار تشنگي مي کنند و فغان سر مي دهند.

به پاسخ همين فغان و ناله، آب برايشان آورده مي شود؛ آبي که همچون مس و قلع گداخته شده است و آن را در ظرف آتشين ريخته و به دستشان مي دهند.

 

 

اهل جهنم، ظرف آتشين را نزديک صورت مي آورند که بياشامند؛ اما از شدت حرارت آن، گوشت صورتشان پخته شده و به ميان ظرف مي ريزد.

- آيا اهل جهنم، لباس بر تن دارند؟

لباس اهل جهنم، از مس گداخته شده، است.

- وضعيت اهل جهنم، چگونه است؟

جهنميان، زنجيرهايي سنگين بر گردن و شانه دارند. فشار زنجيرها به گونه اي است که آنها نمي توانند سر خود را تکان داده و يا به زير افکنند.

نگهبانان جهنم با عمودهايي از آهن بر سر اهل جهنم مي کوبند و آنها را بر چشمه ي آينه مي نشانند.

- آينه، چگونه چشمه اي است؟

آب اين چشمه، از هر مُرداري گنديده تر و متعفن تر و از هر چيزي، تلخ تر و بد مزه تر است، و حرارت آن، از آتش هم سوزنده تر مي باشد.

- اهل جهنم با چشيدن عذاب خداوند، چه مي گويند؟

آنها به مالک جهنم مي گويند:

- اي مالک جهنم! از خدا بخواه تا ما را بميراند؛ زيرا بيش از اين، طاقت تحمل عذاب را نداريم!

اما مالک جهنم به آنها پاسخ نمي دهد.

و هزار سال، اينگونه مي گذرد.

بعد از گذشت اين زمان، مالک جهنم جوابشان را مي دهد:

- آيا مشاهده نکرديد که در روز قيامت، مرگ را به صورت گوسفندي خاکستري سر بريدند و منادي حق ندا کرد که: اي ساکنان بهشت! شما هميشه در بهشت ساکن هستيد و هرگز از آن خارج نخواهيد شد.

سپس، همان منادي شما را صدا زد که: اي ساکنان آتش! براي شما هم نجاتي نيست و بايد هميشه در آتش زندگي کنيد.

اهل جهنم مي گويند:

- اي مالک جهنم! از خدا بخواه تا يک روز عذاب ما را تخفيف بدهد.

مالک جهنم جواب مي دهد:

- حتي يک لحظه هم عذاب شما تخفيف داده نمي شود.

اهل جهنم که از مالک جهنم مأيوس شده اند، خطاب به پروردگار مي گويند:

- خدايا! ما به وظايف خودمان آشنا شديم و دانستيم که بايد به دستورهاي تو عمل کنيم؛ پس ما را از اين گرفتاري نجات بده!

خداوند نيز، هزار سال به آنها بي اعتنايي کرده و پاسخشان را نمي دهد.

اما پس از گذشت اين مدت، به آنها مي گويد:

- آيا شما را در دنيا مدتي مهلت ندادم و آياتم بر شما خوانده نشد و وظايف بندگي من به شما نرسيد و آن را تکذيب نکرديد؟

اهل جهنم به ناله و التماس مي گويند:

- خدايا! بدبختي و شقاوت، بر ما غلبه کرد و ما از گمشده هاي بيابان گمراهي هستيم.

 

اما پاسخ خداوند به آنها چنين است:

- در آتش جهنم گم شويد و خاموش باشيد.

در اين هنگام، پيران اهل جهنم با خود نجوا مي کنند:

- واي بر ما که به سنّ پيري رسيديم و از خواب غفلت بيدار نشديم...!

جوانان جهنمي نيز بر خويشتن بانگ مي زنند:

- چه بد کرديم که براي عيش و لذّت چند روزه ي دنيا، خود را به چنين بدبختي و گرفتاري، دچار ساختيم!

زنان جهنمي، شيون کنان مي گويد:

- ما را به چنين روزي وعده داده بودند. اما براي رضايت شوهر يا دوستان خودمان، از وظايف خويش غفلت کرديم و خلاف دستور خداوند را انجام داديم. اکنون، به جاي آن همه پارچه هاي نرم و لطيفي که لباس خود مي ساختيم، لباس آتشين پوشيده ايم، و در عوض جواهر و زينت طلايي و نقره اي که بر خود مي آويختيم، زنجيرهاي ضخيم و گداخته بر بدن داريم ...

شدت عذاب بر اهل جهنم، يکسان نيست؛ اما چهار گروه هستند که اهل جهنم از سختي عذاب و بوي تعفن آنها در زحمت مي باشند:

گروه اول، کساني هستند که حق مردم بر گردن آنها باقي مانده است. آنها پيش از اينکه بتوانند حق مردم را بپردازند، از دنيا رفته و به جهنم وارد شده اند و پيوسته ناله مي کنند: «کاش کسي بود که حق مردم را مي پرداخت و مرا از اين عذاب هولناک رهايي مي بخشيد!»

گروه دوم از اهل جهنم که سخت تر و شديدتر از ديگران عذاب مي بينند، کساني هستند که روده هايشان از شکم آنها بيرون ريخته شده و زير پاي اهل جهنم ماليده مي شود. اينها کساني هستند که از نجاست دنيا پرهيز نداشتند.

گروه سوم، از دهانشان چرکِ آلوده و متعفن بيرون مي آيد. اين گروه، کساني هستند که به سخن چيني درباره ي مردم مشغول بوده اند.

چهارمين گروه، کساني هستند که گوشت بدن آنها را قيچي کرده و به دهانشان مي گذارند تا بخورند.

اهل جهنم از آنها مي پرسند:

- شما در دنيا چه کرديد که به اين شکنجه گرفتار شده ايد؟!

آنها مي گويند:

- ما، به غيبت مردم مشغول بوديم.

در جهنم، منبري از آتش براي شيطان مي گذارند و او را بر بالاي منبر مي نشانند.

بعضي از اهل جهنم به شيطان مي گويند:

- ديدي که به فريب خودت، ما را در چه گرفتاري و عذابي فرو افکندي؟!

شيطان در جوابشان مي گويد:

- خداوند، صد و بيست و چهار هزار پيامبر و چندين هزار وصي و جانشين آنها را براي هدايتتان فرستاد. شما، تمام آنها را راستگو و معصوم مي دانستيد.

آنها همگي شما را نصيحت کرده و به بهشت راهنمايي مي کردند. شما نيز آگاه بوديد که شنيدن سخن آنها به نفع خودتان است. همچنين، به خوبي اطلاع داشتيد که من دشمن شما مي باشم. اما هميشه کلام مرا مي شنيديد و به دستور من عمل مي کرديد.

پس اي اهل جهنم! حق ملامت مرا نداريد؛ بلکه خويشتن را سرزنش کنيد که مستحق عذاب و شکنجه گشته ايد ...

 

ادامه در قسمت پنجم ...

 

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت سوم     

 

 سوار بر براق بسوی افلاک :

آن شب، اين زمين با کوههايي که همچون ميخهايي استوار بر آن ايستاده بودند و دشتهايي که در غربت و تنهايي، به سکوت خفته بودند و اقيانوسها و درياهايي که به هياهو و فرياد، موج برانگيخته بودند و رودهايي که به رواني، نغمه سر داده بودند و گياهاني که تن به نور نقره فام مي شستند و آن ماه، که بر سينه ي نيلگون آسمان مي خزيد و همچون مرواريدي درخشان بر بستر تيره رنگ و وهم آلود آسمان نشسته بود، هيچ کدام تماشايي نبودند.

بايد از زمين گذشت؛ خاک را ترک کرد و به افلاک سرکشيد.

رسول خدا، بر براق نشسته و به آسمان بالا مي رفت و جبرئيل باز هم با او بود.

در آسماني که آسمان دنيا نام داشت، فرشته اي به نام اسماعيل برابر پيامبر ظاهر شد. او هفتاد هزار فرشته ي ديگر را زير فرمان داشت که هر کدام از آن فرشتگان نيز، هفتاد هزار فرشته ي ديگر را زير فرمان خود در آورده بود.

 

 

اسماعيل که جبرئيل را مي شناخت، پرسيد:

- اي جبرئيل! اين که همراه توست، کيست؟

جبرئيل پاسخ داد:

- محمد، رسول خدا است.

- آيا مبعوث هم شده است؟

- آري.

فرشته، در آسمان را گشود.

پيامبر بر او سلام کرد و او پاسخ داد. بعد هم رسول خدا براي او استغفار نمود و آن فرشته نيز براي پيامبر چنين کرد و گفت:

- آفرين بر تو باد ای پيامبر صالح!

فرشتگان آسماني که موفق به ديدار پيامبر مي شدند، يکي پس از ديگري بر او سلام مي کردند و جواب مي شنيدند.

در آسمان دوم، فرشتگان ديگري به استقبال پيامبر شتافتند. رسول خدا در ميان آنها هيچ فرشته اي را نديد که خوش و خندان نباشد؛ اما در همان حال ناگهان فرشته اي پيدا شد که جثه اي بسيار بزرگ داشت؛ پيامبر هيچ گاه مخلوقي به آن بزرگي نديده بود.

آن فرشته که چهره اي بسيار زشت و غضبناک داشت، مانند ديگر فرشتگان از رسول خدا استقبال کرد و در حق او دعا نمود. اما بر خلاف بقيه ي فرشتگان، هيچ خنده اي نکرد.

پيامبر از جبرئيل پرسيد:

- او کيست که از ديدارش به هراس و اندوه دچار شدم؟

جبرئيل پاسخ داد:

- حق داري که ترسيده باشي؛ ما نيز همگي در ترس و هراس از او هستيم. او، نگهبان و مالک جهنم است و تاکنون خنده نکرده است.

بعد از لحظه اي سکوت، جبرئيل سخنش را ادامه داد و گفت:

- از روزي که خداوند او را بر جهنم نگهبان ساخته است، روز به روز بر شدّت خشم و غضب او افزوده شده است؛ خشم و غضبي که به دشمنان خداوند نمايان خواهد شد و پروردگار با او از دشمنانش انتقام مي گيرد. اي محمد! بدان که اگر قرار بود او بر کسي تبسم نشان دهد، از تمام گذشتگان و آيندگان، فقط بر تو تبسم مي کرد.

پيامبر بعد از شنيدن اين خبر، بر مالک جهنم سلام کرد.

آن فرشته ي غضب و خشم الهي، به رسول خدا پاسخ سلام داده و گفت:

- اي محمد! بهشت جاويدان و نعمتهاي آن، بر تو گوارا باد!

پيامبر به جبرئيل گفت:

- آيا ممکن است به او فرمان دهي تا آتش دوزخ را به من نشان دهد؟

جبرئيل که فرمان و دستورش از سوي همه ي موجودات عالم پذيرفته است، به آن فرشته گفت:

- آتش را به محمد نشان بده.

نگهبان جهنم، پرده و مانعي را که بر جهنم بود، کنار زد و دري از درهاي جهنم گشوده شد:

شعله هاي سوزان، همچون ماري بسيار بسيار عظيم الجثه از جهنم به آسمان سر کشيد.

 

پيامبر در يک لحظه گمان کرد که شعله ي آتش او را هم به کام خودش فرو مي کشد؛ پس به جبرئيل گفت:

- دستور بده تا پرده ي جهنم را فرو اندازد.

جبرئيل به نگهبان جهنم، فرمان داد و آتش پوشانيده شد.

پيامبر به سير و تماشاي خويش ادامه داد تا اينکه به مردي فربه و گندمگون رسيد. از جبرئيل پرسيد:

- او کيست؟

جبرئيل گفت:

- پدرت آدم (ع) است.

آدم؛ او که وقتي آفريده شد، خداوند بر خودش تبريک گفت که بهترين مخلوقات را آفريده است.

او که فرشتگان الهي به فرمان خداوند بايد سجده اش مي کردند و شيطان، که فرشته اي مقرب پروردگار بود، از اين فرمان سر پيچيد و بر آدم سجده نکرد. خداوند نيز، او را از آسمان بيرون راند و دوزخ را جايگاهش قرار داد.

جبرئيل، پيامبر (ص) را به آدم معرفي کرد ...

پيامبر (ص) و آدم (ع) بر همديگر سلام کردند و براي هم استغفار طلبيدند. سپس آدم (ع) به پيامبر (ص) گفت:

- مرحبا به فرزند صالحم پيغمبر صالح که در روزگار صالح مبعوث شده است!

رسول خدا از آدم (ع) گذشت و به فرشته اي عجيب رسيد؛ فرشته اي که انگار تمامي دنيا را در مقابل زانوهايش قرار داده بودند.

در دست آن فرشته لوحي قرار داشت؛ لوحي زرين از نور، و فرشته بي آنکه به راست يا چپ خويش نگاه کند، خيره در لوح بود.

پيامبر (ص) مي ديد که او قيافه اي همچون مردم اندوهگين به خود گرفته است. از جبرئيل پرسيد:

- او کيست؟

جبرئيل گفت:

- او عزرائيل است.

عزرائيل؛ که از ابتداي خلقت انسان، همچون سايه اي جدا نشدني همراه او بود و جانش را مي گرفت.

رسول خدا بر او سلام داد و جواب گرفت.

جبرئيل گفت:

- اين، محمد و پيامبر رحمت است که خدايش به سوي بندگان مبعوث داشته است.

عزرائيل به رسول خدا گفت:

- آفرين بر تو باد!

و به دنبال اين تهنيت گويي، ادامه داد:

- اي محمد! مژده بر تو باد که مي بينم تمامي نيکويي و خير در امت تو جمع گشته است.

رسول خدا گفت:

- خداوند را ستايش مي کنم که بر بندگان خود منت نهاده است و رحمت او شامل حال من است.

جبرئيل در اين هنگام گفت:

- عزرائيل، از تمام ملايکه ي الهي، شديدتر و سخت تر عمل مي کند.

 

 

 

پيامبر پرسيد:

- آيا هر کس قبل از اين مرده و بعد هم مي ميرد، او جانش را مي گيرد؟

جبرئيل پاسخ داد:

- آري.

پيامبر از عزرائيل پرسيد:

- آيا هر کس در هر جايي که به حال مرگ مي افتد، تو او را مي بيني و در يک لحظه بر بالين بسياري از چنين آدمهايي حاضر مي شود؟

عزرائيل جواب داد:

- آري. اي محمد! بدان که تمام دنيا و هر چه در آن است، به امر و اراده ي خداوند در تسخير من قرار دارد ... و هيچ خانه اي نيست مگر اينکه در هر روز پنج نوبت به آن خانه سر مي زنم. وقتي مي بينم مردمي جمع شده و براي مرده ي خويش گريه مي کنند، به آنها مي گويم: «گريه نکنيد که دوباره نزد شما بر مي گردم و آن قدر مي آيم و مي روم تا هيچ کدام از شما را باقي نگذارم.»

رسول خدا از جبرئيل پرسيد:

- آيا براي انسان، حالتي سخت تر از مرگ هم وجود دارد؟

جبرئيل جواب داد:

- سختي بعد از مرگ، شديدتر و سخت تر از خود مرگ است !

  

ادامه در قسمت چهارم ...

 





برچسب ها :
<-TagName->
داستان معراج– قسمت دوم     

 

سوار بر براق به سوی ناشناخته ها

 وقتي نخستين نگاه رسول خدا بر آثار و آيات قدرت الهي افتاد، از جبرئيل پرسيد:

- اين چيست؟

جبرئيل پاسخ داد:

- نشانه اي از نشانه هاي بي شمار قدرت و عظمت پروردگارت.

نشانه ها و آيات قدرت و عظمت الهي، يکي پس از ديگري و پياپي، برابر نگاه پيامبر ظاهر مي شدند و جبرئيل درباره آنها توضيح مي داد.

راه کمي پيموده شده بود؛ راهي که در مقابل آن سير و معراج شبانه، اندک مي نماياند و در همان هنگام، صدايي شنيده شد که انگار فقط به گوش پيامبر رسيد:

- اي محمد!

صدا از سمت راست آمده بود. اما رسول خدا چنان جذب تماشاي آيات خدايي بود که هيچ اعتنايي نکرد.

زماني بسيار کوتاه گذشت؛ به اندازه اي که انسان صدايي را بشنود و از آن بگذرد و براي بار دوم، رسول خدا صدايي ديگر را شنيد:

- اي محمد!

اين بار، صدا از جانب چپ شنيده شد. اما پيامبر به او هم جواب ندارد. حتي نگاه خويش را ذره اي نيز منحرف نساخت.

براق سوار خود را کمي پيش تر برده بود که ناگهان زني در مقابل راه پيامبر ظاهر شد.

زن، دست و ساعد را برهنه ساخته بود و با جواهر و زينت هايي بسيار زيبا و وسوسه انگيز، خود را آراسته بود.

 

در همان يک لحظه ي کوتاه که نگاه پيامبر بر اوافتاد، زن زبان گشود:

- اي محمد! به من نگاه کن تا با تو سخن بگويم.

پيامبر، نگاه خويش از او برگرفت و فاصله اش با آن زن، زياد و زيادتر شد.

براق نيز، جهيد و جلوتر رفت؛ جهشي که با مقياس اندازه هاي انساني در اين عالم، فاصله اش به اندازه ي شرق و غرب دنيا را در نورديد.

صداي بعد، صدايي هولناک بود که به گوش پيامبر رسيد و چهره ي او از شنيدن اين صدا در هم شد. ناراحتي پيامبر در اين هنگام به اندازه اي زياد بود که جبرئيل هم آن را دانست.

لحظه اي بعد، جبرئيل به براق فرمان داد:

- فرود بيا.

براق که از زمين فاصله اي طولاني گرفته بود، به سمت پايين، سر خم کرد و مسافتي را که بالا رفته بود، به يک جهش پيمود و بر زمين نشست.

پيامبر از پشت براق پايين آمد و قدم بر زمين گذاشت و جبرئيل به او گفت:

- اي محمد! نماز بخوان.

پيامبر به نماز مشغول شد و حمد و ستايش پروردگار را به جا آورد.

نماز که تمام شد، جبرئيل از پيامبر پرسيد:

- هيچ مي داني اينجا که نماز خواندي، کجا بود؟

پيامبر پاسخ داد:

- نمي دانم.

جبرئيل گفت:

- اينجا طور سينا است.

پيامبر با شنيدن نام آن مکان، در لحظه اي بسيار کوتاه، خيلي چيزها را به ياد آورد:

موسي از خدا خواسته بود تا کتابي بر او نازل شود که راهنماي بني اسرائيل در دنيا و آخرت باشد.

و خداوند به موسي گفته بود: «سي روز روزه بدار و خود را پاکيزه کن.»

موسي چنين کرده بود و خداوند فرمان داده بود: «به وعده گاه بيا.»

وعده گاه کجا بود؟

طور سينا؛ بياباني مقدس.

در همين بيابان، الواحي مقدّس به موسي ارزاني شد و خداوند با او تکلّم کرده و سخن گفته بود.

در همين بيابان عده اي از علما و بزرگان بني اسرائيل که همراه موسي آمده بودند، از او درخواست عجيبي کردند: «يا موسي! از خدا بخواه که خودش را به تو نشان بدهد. وقتي او را ديدي، براي ما توصيف کن که چه شکلي بود!»

 

 

 

موسي که قوم لجوج و بهانه گير بني اسرائيل را به خوبي مي شناخت، درخواست آنها را به پروردگار عرض کرد. اما پاسخ شنيد: «هرگز من را نخواهي ديد. حتي کوههاي سخت و سنگين نيز، لحظه اي طاقت ندارند تا جلوه اي کوچک از تجلّي من را تاب آورند.»

بعد، پروردگار به موسي خطاب کرده بود که به کوهي عظيم نگاه کند.

به محض آنکه موسي به آن کوه نگاه کرده بود، کوه عظيم و سر به فلک کشيده، منفجر شده و ذرات غبار آلودش، به آسمان رفته بود.

موسي نيز، به هراس آن همه عظمت، از هوش رفته بود.

اکنون، پيامبر اسلام در همين سرزمين مقدس ايستاده بود.

جبرئيل پس از گذشت زمان کوتاهي، آماده ي حرکت شد و پيامبر، بار ديگر بر براق نشست و زماني که اندازه و مقدارش حتي بر خود او نيز مشخص نبود، به منطقه اي ديگر از زمين رسيد.

رسول خدا بار ديگر از براق پياده شد و در آن مکان نيز نماز گزارد و جبرئيل از او پرسيد:

- اين مکان را مي شناسي؟

پيامبر پاسخ داد:

- نمي شناسم.

جبرئيل گفت:

- اينجا بيتِ لحم است.

بيت لحم؛ سرزميني مقدس؛ جايي که عيسي بن مريم در آنجا به دنيا آمده بود.

اما سرزمين مقدس بيت لحم نيز، جاي درنگ بيشتر از آن نداشت. وقت تنگ بود و فرصت ماندن، اندک.

آن شب؛ بايد بسياري از مناظر به تماشاي پيامبر در آيد و مکانهاي مقدس ديگر به قدم مبارک رسول خدا، تبرک گيرد.

مکان ديگري که براق در آن فرود آمد، بيت المقدس نام داشت. در آن مکان، حلقه اي به يکي از ستونهاي ورودي وصل بود که انبياي گذشته، مرکب خود را به آن مي بستند و وارد خانه ي مقدس مي شدند. جبرئيل که آن حلقه را مي شناخت، پيامبر را به همان سو راهنمايي کرد.

رسول خدا، براق را به آن حلقه بست و همراه جبرئيل پا به آن مکان مقدس گذارد.

در آن ميانه ي شب، بيت المقدس خلوت نبود، و انبوهي از مردم، در آن موج مي زدند. اما نه مردم عادي؛ بلکه پيامبران به استقبال رسول خدا در بيت المقدس اجتماع کرده بودند.

جبرئيل به پيامبر خبر داد:

- اين گروه کثير، همگي از پيامبران هستند و بايد در همين مکان، نماز جماعت برپا شود.

با شنيدن اين خبر، رسول خدا لحظه اي در انديشه شد:

چه کسي بر اين جماعت که همگي برگزيده ي پروردگار بودند و هر يک از آنها، بهترين و برترين مردم روي زمين در عصر خويش به شمار مي رفتند، بايد امام جماعت شود؟

ابراهيم (ع) که دوست پروردگار بود؟

موسي (ع) که شرف سخن گفتن با پروردگار را همچون نشانه اي درخشان بر سينه داشت؟

يا ...

پيامبر (ص)، شکي نداشت که جبرئيل بر تمامي پيامبران، امامت کرده و جلو مي ايستد تا بقيه پشت سرش صف کشند و نماز بگزارند.

اما وقتي صف نماز کاملاً مرتب شد، جبرئيل بازوي رسول خدا را گرفت و او را جلو برد:

- شما بايد جلو بايستيد.

نماز جماعت پيامبران الهي، به امامت محمد (ص) در بيت المقدس برپا شد.

اين، زيباترين و شگرف ترين منظره ي الهي است، که بيت المقدس هرگز به خود نديده و بعد از آن هم، نخواهد ديد.

بعد از پايان نماز، سيني نقره اي رنگي را براي پيامبر آوردند که درون آن سه ظرف قرار داشت:

ظرفي لبالب از آب؛

ظرفي پر از شراب؛

و در ظرف سوم، شير ديده مي شد.

هر سه ظرف را بر پيامبر عرضه داشتند تا هر کدام را که مايل باشد، برگيرد.

رسول خدا، بي تأمل و بدون درنگ ظرف شير را برداشت و از آن آشاميد.

و در همان لحظه، ندايي غيبي به گوش رسيد:

- اگر آب را مي گرفت، خودش و امتش همگي غرق مي شدند؛ اگر شراب را مي نوشيد، خودش و امتش همگي گمراه مي شدند؛ اما با نوشيدن شير، خودش هدايت شده و امتش نيز هدايت خواهند شد.

بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش، جبرئيل از پيامبر پرسيد:

- آنچه در مسير راه ديدي و از آنها نپرسيدي، چه بوده است؟

رسول خدا گفت:

- صدايي شنيدم که از سمت راست، من را به اسم خواند.

- آيا جوابي به او دادي؟

- نه، و به سويش هيچ توجهي نکردم.

جبرئيل گفت:

- آن صدا، از سوي کسي بود که دين يهود را تبليغ مي کرد. اگر جوابش را مي دادي، امتّت بعد از تو، به يهود مي گراييد.

سپس، جبرئيل پرسيد:

- ديگر چه ديدي؟

پيامبر پاسخ داد:

- صدايي از طرف چپ، من را به اسم خواند که به او نيز جوابي ندادم و توجه نکردم.

جبرئيل گفت:

- او منادي مسيحيت بود. اگر به او جواب مي دادي، امتت بعد از تو، مسيحي مي شد.

جبرئيل بعد از فاش ساختن اين راز، پرسيد:

- آيا کسي را در مقابل راه خويش ديدي؟

پيامبر پاسخ داد:

- زني ديدم که بازوان خود را برهنه ساخته بود. انگار که تمام زينت و زيور دنيا را به آن زن آويخته بودند که او را زيباتر جلوه دهند. او از من خواست که نگاهش کنم و هم کلامش شوم؛ اما من چنين نکردم.

جبرئيل گفت:

- اگر با او سخن مي گفتي، امتت دنيا را بر مي گزيد و آن را بر آخرت برتري مي داد.

پيامبر به جبرئيل گفت:

- و آوازي هول انگيز شنيدم که من را به هراس و وحشتي عظيم گرفتار کرد.

جبرئيل گفت:

- هفتاد سال قبل، سنگي از دهانه ي جهنم به داخل آن پرتاب شده بود. امشب و پس از گذشت هفتاد سال، سنگ به قعر جهنم رسيد و آن صدا، به گوش تو خورد*.

بعد از اين گفت و گو، جبرئيل به رسول خدا گفت:

- آماده باش تا دوباره از زمين جدا شويم.

 

-------------

* : اصحاب رسول خدا می گویند که او بعد از سفر معراج تا زنده بود کمتر می خندید . وقتی علت را می پرسیدند ، از همان صدای هول انگیز یاد می کرد !

 

 

ادامه در قسمت سوم ...

 





برچسب ها :
<-TagName->


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد